

آقای دستان ایستاد. از میان درختان، موجوداتی بیرون آمدند: کوتاهقامت، پوست بنفش، موهای قهوهای و نیزههایی کوتاه که بیشتر بامزه بودند تا خطرناک.
با چشمانی پر از ترس، به سمت کوه مهگرفته اشاره کردند و با زبانی نامفهوم فریاد کشیدند.
آقای دستان زبانشان را نمیفهمید، اما یک چیز واضح بود: از چیزی وحشت داشتند… یک هیولا.
بیکلام، پوتینش را به زمین کوبید و به سوی کوه به راه افتاد.
موجودات ترسو و کنجکاو، با تردید، پشت سرش راه افتادند…