

آقای دستان متوجه شد که همچنان که او به سوی هیولا در حرکت است. انگار هیولا هم به او نزدیک می شد!
یکی از خورشید ها غروب کرده بود و خورشید دوم نیز در حال فرو رفتن در پشت کوه ها بود. مه غلیظی که اطراف هیولا را احاطه کرده بود گاهی مانند گلوله های انفجار می درخشید. آقای دستان از آن آدم های کوتوله بنفش رنگ پرسید: آیا هیولا پرواز می کند؟ آیا آتش تولید می کند؟
اما آنها حرفهای او را نمی فهمیدند و فقط با نیزه های کوچکشان سمت هیولا را نشان می دادند.
آقای دستان به افق خیره شد. دیگر شک نداشت که هیولا دارد به سمت او می آید. زمزمه کرد: پس حضور منو حس کردی؟ بیا! منتظرم!