
رفتهرفته مه بیشتر شد. هوا دیگر کاملاً تاریک شده بود. با نزدیک شدن صدای غرش هیولا، کوتولههای بنفش فرار کردند.
در میان مه و تاریکی، ناگهان موجودی عظیم با خشم به آقای دستان یورش آورد. در نگاه اول، او هیولایی شبیه به اژدها دید؛ در هوا شناور، با فلسهایی که هنگام حرکت صدایی ترسناک تولید میکردند.
آقای دستان بهموقع جاخالی داد. پاهایش را از هم باز کرد و دستهایش را بهسوی اژدها گرفت. هالهای از نور آبی دور دستانش پیچید.
(با خشم فریاد زد)
ـ آمادهام، مارمولک کوچولو…