

آقای دستان با صدای خشخش گیاهان چشم گشود. روی زمینی پوشیده از برگهای درخشان ایستاده بود. دو خورشید کمنور، نزدیک به افق، آخرین پرتوهایشان را بر دنیایی ناشناخته میپاشیدند.
هوا سرد میشد. از پشت جنگل تاریک روبرو، صداهایی زمخت و ناآشنا میآمد؛ زوزههایی شبیه گریه و خشم.
آقای دستان پوتینهایش را محکم کرد و آرام به سمت صداها رفت. درختان این دنیا، انگار با چشمهایی خاموش او را میپاییدند.
ناگهان از میان مه، سایههایی تکان خوردند. چیزی، یا چیزهایی، پشت درختان به تعقیبش برخاسته بودند…
اما چه چیزهایی؟